با صدای شکسته شدن شیشه از خواب پریدم

آفتاب خودش را تا وسط اتاق خواب کشیده بود و گرد روی آینه را طلایی کرده بود  خیال کردم زلزله بوده اما همه چیز سر جایش بود حتی حباب لاغر وسط سقف سیخ سر جایش ایستاده بود  خورده های شیشه کنار پرده روی زمین ریخته بود و از سوراخ پنجره باد می آمد پتوی نازک را کنار زدم و با رخوت برخاستم حتما کار یکی از بچه های داخل کوچه است که صدای بازیشان می‌امد هنوز از در اتاق خارج نشده بود که یک سنگ دیگر به پنجره خورد این‌بار با عصبانیت جلوی پنجره رفتم و آنرا گشودم چیزی که می‌دید باور نمیکردم مهسا با چمدانش پایین در ایستاده بود. مهمان خوانده من از راه رسید.

مهمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *