آرزو در یک خانواده خوب ، در یک شهر خوب و در یک کشور خوب بدنیا آمده بود اما او قدر هیچ چیز را نمیدانست.
مثلا قدر همین موهبتهایی که خدا به او داده بود. نمیتوانست بفهمد وقتی مرد همسایه، سر دخترش را با داس میبرد یعنی چه ؟ اصلا شاید این به صلاح رومینا بود که با داس سلاخی شود.
از آن پس تا میخواست تکان بخورد پدرش میگفت میخواهی تو هم بروی پیش رومینا، اتفاقا داس را هم تازه تیز کرده ام .
آرزونمیفهمید چرا پدر فقط او را تربیت میکرد و صلاح او را میخواست مثلا با قاسم که هرشب مست و لایعقل به خانه میامد کاری نداشت یا داوود که به خاطر زنبارگی اش دختر عمو رویا راطلاق داده بود یا آن یکی پسرش که سر مونا را بیخ تا بیخ برید.
حالا چند وقتی است خواب ازچشمش رخت بسته، شبها از پدر و داوود میترسد که مبادا سرم او هم مثل سر مونا و رومینا شود و روزها از ترس گشت،
به تازگی عشقی در دلش جوانه زده بود وای اگر داوود و قاسم میفهمیدند.
متاسفانه تلخ اما واقعی 😕💔 کوتاه اما پر معنا خیلی عالی بود👌🏽👌🏽👌🏽👌🏽
مرسی عزیزم ازت ممنونم که به سایتم سر زدی
سلام
داستان جالبی بود
با یک دید جدید
دوست داشتمش
موفق باشی
خ9یلی ازتون ممنونم منم نوشته های شما را خواندم خیلی عالی بود بهتون تبریک میگم
سلام عزیزم، عالی بود موفق باشید♥️
ممنون عزیزم شما هم موفق باشید
سلام خانم پیران. خسته نباشید. خیلی ترغیب کنندست؛ به خاطر دلیل بریده شدن سر رومیناو داستان خودآرزو. ولی کاش اول شهر خوب و کشور خوب را توصیفی میکردید، که تصویری از شهر خوب و کشور خوب در ذهن ما هم تجسم شود.
ممنون از اینکه وقت گذاشتید و توصیه خوبی که کردید داستان را بازنویسی میکنم
چقدر دردناک 🙁
متاسفانه واقعیت جامعه ما درده ممنون از اینکه نظر دادید
کاش این فقط در حد داستان بود…
کاش ، متاسفانه نسلی هستیم که ای کاش زیاد داریم