پشت میزش رو به خیابان نشسته بود دست و دلش به کار نمیرفت به آدمهای در حال رفت و آمد نگاه میکرد به اینکه خون چند نفر از این آدمها به پایش نوشته خواهد شد از خودش هراس داشت اصلا از خودش متنفر بود تا به حال خود را تا این حد عریان ندیده بود چندوقتی بود که پای آینه نمیرفت از همان شبی که حسام را زخمی در خیابان رها کرد حالا حسام چه میکند ؟ حسام ها چه میکنند؟ چند حسام کشته شده، که خونش را پای او نوشتند . هنوز نمیدانست این زندگی را برای چه میخواهد . این زندگی که از هزاران مرگ پوسیده تر بود ؟ دیگر خودش را دوست نداشت.
عذاب
حس من به نوشتههای شما اینه که شدیدن از روی احساس و عاطفه قلبیتون استخراج میشه و این خیلی خوبه.
سلام من دو تا تشکر به شما بدهکارم یک اینکه نوشته منو خوندید و به سایتم سر زدید دوم اینکه منو درک کردید و عمق احساسم رو که تو نوشته دخیل بود حس کردید واقعا ازتون ممنونم
سلام
منم چند تا داستانکهای شما رو خوندم اکرم عزیز
همینطور پر قدرت ادامه و هر روز سایتتون رو بسته به نوشته و محتوایی که در نظر گرفتید، به روزرسانی کنید.
موفق باشید
متشکذم عزیزم حتما سعیمو میکنم ممنونم ازت