وقتی آمد کنار دستم نشست. بدنم به لرزه افتاد. انگار سرمای بیرون را با خودش اورده بود زیر پالتو گل و گشادش که چهار پاره استخوان را پوشانده بود میلرزید هنوز دستهایش را به هم میمالید که صورتش را نگاه کردم جوان بود خیلی جوان ، گلویی صاف کردم و گفتم ما همسن شما بودیم تو چله زمستون با یه تا پیرهن میرفتیم بیرون جوان گفت زمان شما با زمان ما فرق داشت.
گفتم بله خیلی امکانات کم بود سختی ها زیاد بود از صبح تا شوم باید کار میکردی سی تا شکمو سیر کنی
جوان گفت امید هم بود .
گفتم بله بود، هیچی نداشتیم اما توکل داشتیم.
چرا حاج آقا همه چیز داشتید قدر نمیدونستید بدون مدرک و مهارت و با حقوق کارگری صاحب زن و خونه زندگی شده بودید اما ما چی با مدرک دکترا باید خیابونهای این شهر رو دنبال آینده گز کنیم
گلویی صاف کردم و گفتم کار هست اقاجان ، به من نگید کار نیست ، الانه افغانیها تو ایران صاحب زندگی میشن
اتوبوس با تکانی ایستاد جوان از جایش برخاست و پوزخندی زد و گفت من از نسل شما انتظار منطق ندارم حاج آقا ، خیر پیش و از اتوبوس خارج شد
با چشمهایم راه رفتن جوان را دنبال کردم و به حرفهای پسرم فکر کردم که همیشه مرا به بی منطقی متهم میکرد
بسیار عالی .داستانک خوب ،اجتماعی و موضوع واقعی وهمیشگی که ما سطحی از آن عبور می کنیم
با سلام ممنون از اینکه مطلبم رو خوندید و براش وقت گذاشتید