هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی، پاهای لاغرم از دهانه گشاد شورتک کهنه ام آویزان است مستاصل ایستاده و لنگه در را بروی صاحبخانهام بسته نگه داشتهام بیشتر همسایه ها از طبقات بالا و پایین روی راه پله جمع شده اند مرد میانسال با لگد به لنگه در میکوبد و میگوید چه غلطی کردم خونه رو به تو دادم عملی
در را باز کردم و گفتم من عملی نیستم فقط بیکارم ببین تو خونم دیگه هیچی برای فروش ندارم .
مرد لگد دیگری زد و گفت به من چه؟ مگه من مسئولم . گمشو از خونه من بیرون ، والا مامور میارم پرتت کنه بیرون
در را باز گذاشتم خودم را تا اتاق کشیدم و چند پیراهن کهنه را در ساک گذاشتم از شدت ضعف و گرسنگی نمیتوانستم راه بروم همسایه راه پله را خلوت میکردند در راه پله اول ایستادم دنیا دور سرم میچرخید دست آقای ناصری روی شانه ام آمد چند باری برایش خرید کرده بودم بازویم را گرفت و مرا به سمت خانه اش برد همینطور که میز را میچید گفت: چرا نمیای با من زندگی کنی؟ ، منم خیلی تنهام ، بعداین با هم زندگی میکنیم.
یاد حرفهای مادرم افتادم که میگفت وقتی اصلا فکرشو نمیکنی ، خدا برات معجزه میکنه
داستانک جالبی بود. ولی نفهمیدم که چرا یک شخص فردی عملی رو به خونش راه داد؟
کمی عجیب و غیر قابل باوره، مگه اینکه افکار و باورهای اون شخص رو مشخص کنید، یا گذشتهاش رو بیشتر توضیح بدید.
ارادتمندم.