چشمش به صفحه سیاه شده گوشی خیره مانده بود صفحه را روشن کرد و دوباره پیام را خواند هیچ سر در نمیآورد حتما این یک شوخی بود لرزان شماره اش را گرفت آرزو میکرد صدای زیبا و طنازش دوباره در گوشی بپیچد اما نصیبش چند بوق و درنهایت برگشت تماس بود گوشی را روی مبل ولو کرد مادرش سینی چای در دست وارد شد و گفت خب بزار از پسرم تو آخرین روز مجردی پذیرایی کنم چای را گذاشت و سر کتلتهایش برگشت دوباره پیام دیگری روی گوشی آمد
منو ببخش، از اول هم هیچ دوست داشتنی در کار نبود
چشمهایش خیس خیس شده بودند صدای زنگ در کلافه اش کرده بود صدای اعتراض مادر میآمد برخاست و در را باز کرد نوشین با لباسی سفید و دسته گلی صورتی خود را در آغوشش رها کرد. و در حالیکه صورتش را میبوسید گفت تولدت مبارک عزیزم
تولد