پاهایم تا همین یکماه پیش همراهان خوبی برای من بودند. از بس پیاده روی میکردم.
پایه ثابت همه پیاده روی ها یم سمیه بود قبل از اینکه با سمیه آشنا شوم ورزشکار بودم دان یک کاراته را داشتم و همیشه پیاده روی میکردم سمیه دختر سبزه و خونگرمی بود و با نمک و بسیار با اخلاق و خوشرو، دوستی با او را مثل یک سرگرمی میدیدم همیشه عصر ها در پارک با هم قرار میگذاشتیم و پیاده روی میکردیم قرار های گرچه روزانه بود اما به همین پارک ختم میشد.
کم کم لحن سمیه عوض شد . حس مرا نسبت به خودش میپرسید. یا اینکه توقع داشت با هم گردش برویم و من حرفهای عاشقانه برایش بزنم . صریح گفتم که هیچ حسی ندارم ، واگر سمتش آمدم به خاطر تنهاییم بوده، گفتم اگر دوستی را همانطوری میخواهی تا صد سال میتونیم ادامه بدیم ولی بدون هیچ احساس و توقعی، من نه مالی و نه عاطفی نمیتونم هزینه کنم.
سمیه که بوضوح صدایش میلرزید گفت من ازت توقع مالی ندارم
چند روزی رابطه ما سرد میگذشت به خاطر مسابقات به اردو میرفتم و گاهی تا یکماه نبودم هرچند دلتنگش میشدم اما میترسیدم تماس بگیرم نمیخواستم توقع و عادتی در جانش بیدار شود. یکروز به خودم امدم که دیگر سمیه مرا نخواست . حالا وقتی به گذشته فکر میکنم مطمئن میشوم بودنش برایم مهم بود و من عاشقش بودم و هستم اما خیال میکردم برای همیشه کنارم میماند
از آنروز دیگر پاهایم همراه نیست و من ماندهام و افسوس
خیلی خوب و پرمعناست.پیام داستان خیلی واضح هستش،قدر آدم های کنارمان را بدانیم.
متشکرم
عالی و شفاف