از صبح که از خواب بیدار شده بود دنیا دور سرش می‌چرخید هیچ حس و حال نداشت یک‌هفته ای بود که هر چه می‌خورد بالا می‌آورد

 قهوه تلخی نوشید و سیگارش را توی بالکن به هوا فرستاد  این هفته پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود  کار از راه دور هم حسنش این بود نه زمان می‌شناخت و نه مکان

 شبها بیدار بود و روزها خواب ، وقتی جلوی آینه می‌ایستاد موهای فر و بلند  و درهم ، تا روی چشمان گود رفته اش را پوشانده بود  بوی پیاز داغ آش مادر حالش را به هم می‌زد از اتاق بیرون زد و به اعتراض به مادرش گفت: چی داری می‌پزی؟ بو گند میده

  • وا؟
  • ندا خندید و گفت حالش به هم میخوره، گمونم داری نوه دار میشی مامان
  • مادر با غیظ گفت: زهرر مار ، دختره بی حیا
  • –           یاد رابطه اخیرش افتاد و با خود گفت : نکنه حامله ام و دستش را روی شکمش گذاشت و به اتاق بازگشت  

آنچه در آینه کمد پیدا بود پسری بود که دست روی شکمش گذاشته بود

دستش را برداشت و قهقهه ای زد

شوخی….
Tagged on:     

One thought on “شوخی….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *