به دسرهایش مشهور بود و به عشقش به سیاهی قرمه سبزی
این خورش را با رنگ دیگری دوست نداشت ، همیشه خورشت را از شب قبل بار میگذاشت انهم روی چراغ والر و خورشت آرام آرام یک شبانه روز میپخت تا به قول خودش رنگ می انداخت هرچه دستپخت مادر بزرگ خوب بود اخلاقش خوب نبود با اینحال به خاطر غذاهای خوشمزه اش ما دوستش داشتیم دسرهایش که دیگر نگو گاهی بستنی درست میکرد و گاهی فالوده ، انشب هم دم پختک گذاشته بود هم قورمه سبزی ، هم فسنجان داشتیم هم دلمه برای دسر هم بستنی و فالوده را داشتیم
آن شب حتی مهربان هم بود و دیگر به مادر و زن عمو کنایه نزد و چون غذا زیاد بود از ما خواست شب هم بمانیم، اما صبح هرچه کردیم برای صبحانه بیدار نشد این آخرین بار بود که من غذایی با طعم افسانه ای میخوردم.
مادربزرگ