بی‌رمق بود هر لحظه به خودش نهیب می‌زد بس کن پسر ، خودتو نباز اما انگار نمی‌توانست قدم از قدم بردارد دمپایی‌های کهنه قهوه ای به  پایش بزرگ می‌زد و بلوز و شلوار طوسی  گلدارش به تنش زار می‌زد همیشه به طرزپوشش حساسیت داشت اما حالا بیخیال همه چیز شده بود همبندی‌هایش او را خوب می‌شناختند ابتدا خواستند با شوخی کردن در مورد تیپش او را از حال و هوایش بیرون بکشند اما خودشان گرفته‌تر از او بودند .چند روزی بود که کاری جز زل زدن به دیوار روبرو نداشت انگار همین لحظه پیش بود ،کتری آب جوش را روی ذغال می‌گذاشت که چشمش به جمیله افتاد جمیله چشمهایش را روی نگاه  خیره کمیل راغب خواباند و جای کتری آب را ثابت کرد و از جا برخاست کمیل همچنان مسیرش را نگاه می‌کرد صدای دوستانش را نمی‌شنید دست آخر با تکانها ی خالد به خود آمد کجا هستی الن دلون، دوستانش او را با این نام صدا میزدند یاد اوما  بخیر ،  این اسمی بود که اوما رویش گذاشته بود آن زمان الن دلون نماد خوشتیپی بود کمیل از جا برخاست دوستانش فهمیده بودند که دلش رفته، سربه سرش می‌گذاشتند و او را می‌خنداندند

دوران خوش دوستی، مسافرتهای دو نفره شان ، مخالفتهای پدر جمیله ،  مثل برق و باد گذشت چه خوش خیال و ساده بود فکر میکرد بزرگترین مشکل زندگی مخالفت مادرش و همینطور پدر جمیله است اما حالا ؟ همه مشکلات گذشته مثل آب خوردن ساده به نظر می‌رسد.

در عرض چند ماه همه چیز دود شد  فقط یک هفته بود که عقد کرده بود بالاخره با جمیله توانسته بود پیروز شوند اینبار هم حتما پیروز می‌شدند اگر امروز نباشد پیروزی حتما فردا طلوع خواهد کرد  شب شده بود خاموشی زده بودند نور ضعیفی بند را روشن کرده بود کمیل راغب اصلا پلک روی هم نگذاشت برای مادر و پدرش نامه نوشت  در تمام طول شب اشکهایش روی نامه میچکید یک نامه هم برای جمیله نوشت خیلی درناک بود با جمیله فقط یک هفته زندگی مشترک داشت اما نه همه زندگی اش را با جمیله شریک بود انگار فقط آن روزهای اشنایی با جمیله جز زندگی‌اش بوده نامه ها را زیر بالش خالد گذاشت و روی تختش دراز کشید

 هنوز همه جا تاریک بود و جز آن نور ضعیف ، نوری وجود نداشت دو نفر کنارش راه می‌رفتند گریه نمیکرد التماس هم نمیکرد میخواستند او را پیش مادرش ببرند  به حیاط که رسیدند هوا کبود بود نم باران مثل شبنم روی زمین را تر می‌کرد پله های چوبی زیر پایش قژقژ می‌کردند احساس ضعف می‌کرد پاهایش می‌لرزید به ستون چوبی تکیه داد دو نفر همراهش لحظه ای تامل کردند چشمهای خیسش را به آسمان دوخت از پشت ابرهای سیاه و کبود نور داشت خودش را بیرون می‌کشید لبخندی روی صورت کمیل نشست تکیه اش را از ستون جدا کرد و چهار پایه بالا رفت همراهانش سیاهوشش نقاب زده بود سرش را بالا گرفته بود و به همان ذره نور دلبسته بود و نگاه از آن بر نمیگرفت حتی وقتی که چشم بندش را زدند از پشت همان سیاهی نور را میدید هنوز لبخند میزد در حالی‌که که پاهایش در هوای خالی میرقصید.

اعدام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *