عکس کهنه و پوسیده را درنور گرفت ورق کاهی جلوی چشمانش به رقص آمده بود تکانهای شدید دستش هوا را شکاف میداد انگار لرزش مچ به همه دست و بدنش سرایت کرده بود دستش را روی میز گذاشت عکس کاهی از دستش رها شد و جلوی پایش روی زمین نشست وحشت و گریه هردو باهم گریبانش را گرفته بودند بغض کرده بود و میترسید از هر تکان اضافی که مبادا کاغذ پوسیده کاهی که تنها دارایی و تنها یادگارش از خاتون بود زیر پایش خرد شود پیشانیش را روی میز چسباند و بغض را رها کرد حالا راحتتر شده بود گاهی اوقات تسلیم، بهترین شیوه جنگ است ای کاش از روز اول هم تسلیم تقدیرش میشد شاید روزگارش اینطور نمیگذشت روزها خاکستری و شبها سیاه ، با یک عکس پوسیده قدیمی
کجا باید دنبالش میگشت همه شهرهای ایران را زیر پا گذاشته بود حتی تا ترکیه نیز رفته بود هر جایی فکر میکرد خاتون در آنجا باشد را زیر پا گذاشته بود هنوز هم همه جا خاتون را میدید
ایل را ترک گفت و دیگر هیچ گاه به فامیلش سر نزد ، دلخور بود چطور خاتون را فراری داده بودند و پدر و مادر چیزی نمیدانستند مگر میشد پسر خان باشی و ایلیاتی باشی و ناموست را بدزدند . فقط چند ماهی نبود اما وقتی برگشت ایل را سیاهپوش دید گفتند خاتون را گرگ دریده ،
محمد ایل را ترک کرد میدانست هر گرگ دریده ای دوباره بازمیگردد مثل یوسف ، سالها به امید بازگشت خاتون ماند با یک عکس نیمه و کهنه خاتون زندگی کرد
سرش را از روی میز بلند کرد و پنجره را نگاه کرد همان پنجره ای که رو به خدا بود و بلند گفت خدایا سی ساله که از دنیا بریدم از ایل بریدم حتی نمیدونم مادر و پدرم زنده هستند یا نه ،وقتشه که پیراهن یوسف رو بفرستی و قطره اشکش را از صورت زدود و با بدن لرزان خم شد و عکس پوسیده را روی میز گذاشت و خطاب به عکس گفت خوش به حالت که هنوز جوون و قشنگی خاتون ، من پیر شدم
گرسنگی شکمش را چنگ میانداخت برخاست و به آشپزخانه رفت و به یخچال خالی زل زد به این فکر میکرد که چگونه بعد دو روز گرسنگی شکمش را راضی کند عطری در خانه پیچید در یخچال را بست و مات شد دستش در دست مادر جا گرفت مادر فشار کوچکی به دستش داد و گفت دیدن من که نمیای حداقل به خاطر خاتون بیا بریم ، خیلی وقته منتظرته