صدای همهمه و پچ پچ همسایه ها خواب را بر او حرام کرد به پهلوی چپ خزید و پیراهن نیمدارش که حالا بالای کمر جمع شده بود پایین کشید و لحاف سنگین راروی خود مرتب کرد هرچند ملحفه های لحاف از کهنگی به زردی گراییده بود اما مخمل سرخ وسط آن با مرواریدها و سنگهایی که وسط لحاف کار شده بود میدرخشید
هوا روشن شده بود و نور اجازه نمیداد چشمهایش بسته بماند وقتی چشمهایش را باز کرد تکه ای از آسمان که با شاخه های نارون کهنسال ترک ترک شده بود جلوی چشمانش قاب گرفته بودند باد از شکستگی کوچک پنجره خود را به داخل میکشید و روی لحاف سرد قل میخورد و بازی میکرد پسر جوان تازه از محل کارش بازگشته بود اما خواب را انگار روی صندلی اتوبوس جا گذاشته بود.
صدای پارس سگ همسایه از خیابان بگوش میرسید لحافی که از خودش سنگینتر بود را کنار زد و پاهای لاغر و پر مویش را از تخت آویزان کرد همینطور که دنبال صندلهای لاستیکی سبزش میگشت چشم از پرده برنمیداشت گمان میکرد اگر پرده را بکشد خودش را از شر صدا ،نور و باد خلاص خواهد کرد پاهایش را روی زمین کشید و خود را به پردههای بنفشی که از پنجره آویزان بودند رساند دستش را بلند کرد تا نور را از خانه بیرون کند که چشمش به دیوار روبرو خیره شد حالا علت هیاهو را فهمیده بود همه دیوارهای میدان کوچک شهر درشت نوشته بودند فی امان الله معمر ، الربیع قریب
همین چند ساعت پیش از همین میدان عبور کرد و وارد خانه شده بود اما هیچ نوشته ای روی دیوار نبود چند دقیقه ای طول کشید تا از منظره جمعیت دل کند و پرده را کشید و به سمت تخت فنری بازگشت با اینکه نور دیگر به اتاقش راه چندانی نداشت اما هیاهوی جمعیت اجازه خواب راحت به او نمیداد تازه چشمهایش گرم شده بود که با شنیدن صداهایی که نام او را صدا میزدنند سراسیمه از خواب پرید.
خالد هنوز از زیر لحاف سنگین که تنها یادگار مادرش بود بیرون نیامده بود که در با شدت کوبیده شد و او از جا جهید پاهای لخت و باریکش می لرزید نمیتوانست تشخیص دهد از روی سرماست یا به خاطر ترس اینطور میلرزد دستش را روی قفل گذاشت که از بیرون فشار زیادی روی آن بود و میخواست از جای خود کنده شود هوا سرد بود اما قطره های عرق روی پیشانی خالد با هم مسابقه میدادند لبهایش آویزان شده بود و رنگها از صورتش فرار کرده بودند و زرد جای همه را پر کرده بود اگر جلوی آینه میرفت حتما تخم چشمهایش نیز زرد بود با این حال چارهای نداشت دست دراز کرد و کلید را در چرخاند. چوب رنگ شده با شدت سمت صورتش آمد و قبل از اینکه به خود مسلط شود به دیوار چسبیده شد مردی که خالد را به دیوار چسبانده بود چنان صورتش را نزدیک آورده بود که سبیلهایش با صورت خالد میخورد گرسنه بود از دیروز چیزی نخورده بود و بوی نفس متعفن مامور روی صورتش مینشست.
دلش میخواست استفراق کند گوشه ای از اتاق هولش داد و گفت: شعار مینویسیها اومدن بهار رو برای قاعد اعظم پیشبینی میکنی
خالد تا خواست حرفی بزند لگد دیگری زیر چانه اش خورد و دهانش به خون نشست همانطور با لباس کم او را بیرون آمد او را روی آسفالت میکشیدند و فحاشی میکردند
خالد را مستقیم به زندان امنیتی تحویل دادند صدها بار بازجویی شد اما هیچ بازجوییی حرف خالد را قبول نکرد او سوادی در حد نوشتن یک جمله کامل را نداشت و تنها میتوانست دست و پا شکسته بخواند.
هر چه باشد او تنها نواده زنده مانده طنطاوی بود. طنطاوی سالیان سال هم رزم قائد اعظم بود ولی بعدها که به اختلاف خوردند پدر بزرگ را در بزرگترین میدان شهر به دار کشیدند و سه روز بدن برهنه پدر بزرگ روی دار ماند حتی یکسال هم طول نکشید که همه اعضای خانواده از تجاوز گروهی و اعدام با بدن برهنه، اعدام شدند قائد اعظم به همه اعلام میکرد که هر کسی مخالف او باشد عاقبتش همین هست حتی کسی مثل طنطاوی ،
همه این قصه ها را دایی حمید برایش تعریف کرده بود. تنها یادگار مادر را هم او به دستش رساند تا 17 سالگی اجازه نداد به کشور برگردد اما خالد میخواست در وطن خود زندگی کند. در همین خیالات بود که زندانبان خبر داد فردا باید به محضر قائد اعظم برود و از او خواست ه به حمام برود، خالد نتیجه را میدانست نمیخواست تنها بازمانده خانواده طنطاوی به دست قائد سلاخی شود
قطرات آب روی شانه اش مینشست فردا باید نظیف و خوش لباس به دیدن قائد برود ، دسته فلزی و سرد ریش تراش در دستش جاگیر شده بود نمیتوانست رهایش کند با وجود هوای گرم حمام مثل بید میلرزید و دندانهایش به هم میخورد سردش شده بود و نمیتوانست لرزش دست و پایش را آرامتر کند اشکهایش با قطرات آبی دوش کهنه حمام مخلوط میشد و خود را به فاضلاب میرساند میدانست وقت زیادی ندارد دسته ریش تراش را محکم چسبیده بود از ابتدا هم تحمل دیدن خون را نداشت، با اینحال میدید که خون کم کم از مچ دستش بیرون میزند فشار دست، اندک بود چشمهایش را بست و تیغ را محکمتر فشار داد هنوز جرات نداشت که چشمهایش را باز کند اما ریختن خون گرم روی پایش را حس میکرد همه خاطراتش مثل فیلم از جلو چشمانش میگذشت. چقدر همراه دایی از شهرها فرار میکرد تا خود را به مراکش رساند قائد اعظم همه جا مامور و جاسوس داشت هیچ وقت بیشتر از دوماه در جایی نماندند، همه روستاهای مراکش را امتحان کرد، دست آخر خود را در یکی از بیغوله های مصر پنهان کردند بعد از فوت دایی به لیبی بازگشت میخواست همین جا بماند بیست سال گذشته بود موقع دار زدن جمال طنطاوی او فقط دوماهه بود.
از ترس رژیم هیج جامدرسه نرفته بود بنابراین بیسواد بود در آشپزخانه یکی از بیمارستانها کار میکرد آن شب خسته به خانه برگشته بود روحش از شعارهای روی دیوار هم بیخبر بود اما هرچه میگفت کسی حرفش را باور نمیکرد.
نمیدانست اطلاعات از کجا فهمید او نوه طنطاوی است حتی خودش نیز فراموشش شده بود نوه چه کسی است. سرش به دوران افتاده بود بدنش بیجان شده بود روی شقیقهاش به کف سرد حمام چسبید صداهای اطراف را میشنید اما همه چیز تاربود سعی کردحرف بزند اما صدایی از گلویش خارج نمیشد همان ماموری که نفس متعفن داشت گوشش را نزدیک تر برد خالد به زحمت گفت: فی جحيم القذافي ، الربيع قريب
بسیار زیبا و دلنشین
متشکرم از وقتی که میذارید