یک ماهی می‌شدکه پاییز آمده و خود را مهمان شهرمان کرده بود  سر و صدای بیرون ازخانه بیدارم کرد و در رختخواب غلت میخوردم برخاستم و از تراس کوچه را نگاه کردم پیرزن همسایه که  زنی متمول و تنها بود با چادر نماز روی تراس ایستاده بود بادیدن من به امیر علی گفت

  •  نترس ببین خاله اومده، من دیگه میرم دو رکعت نماز بزنم به کمرم، تو هم گریه نکن مامانت الانا میاد . مرد که گریه نمیکنه

 پتوی نازکی را که با خود از تخت کشانده بودم دورم پیچیدم و کف بالکن نشستم و با صدای گرفته ای که که برای در اوردنش زور میزدم به امیر علی گفتم خاله مامانت کجاست؟ سردت نیست؟

امیر علی گفت: سردمه خاله، شما همینجا میمونی؟ من برم پتو بیارم؟

 امییر علی و مادرش چند ماهی بود همسایه ما شده بودند و در خانه کلنگی کناری زندگی میکردند گفتم:آره خاله برو

 امیر علی داخل رفت و من  به کوتاهی رفت و آمدها سرم را به نرده ها تکیه دادم و چرت زدم  مغزم به قدری خواب بود که به هیچ چیز جز خواب نمیتوانستم فکر کنم

پیرزن همسایه که نمازش تمام شده بود دوباره روی تراس آمد و من را صدا کرد چشمهایم را باز کردم  پیرزن گفت  یعنی کجا میتونه رفته باشه؟

  • –          شانه ام را بالا انداختم
  • حتما فرار کرده ، چند بار دیدم یه مرد غریبه میاد خونشونو میره

نگاهش کردم و حرفی نزدم  ادامه داد

شوهرشم چند وقته نیست حتما زیر سرش بلند شده

 دوباره حرفی نزدم و به نمازش فکر کردم . اما امیر علی که دوباره برگشته بود صدایش درآمد و گفت اون آقا دوست بابامه

پیرزنه که جا خورده بود خنده ای کرد و گفت اره پسرم، دوست باباته

روز باید با انرژی شروع میشد اما من خسته بودم خصوصا با شنیدن حرفهای همسایه، میدانستم  زن خیر و مهربانی است اما امان از زبان

 به امیر علی گفتم دوست داری بیای خونه ما، من یه پسر همسن تو دارم الان خوابه

 امیر علی گفت : آخه مامانم دعوا میکنه

  • نمیذارم دعوات کنه بهش میگم که من خودم تو رو بردم
  • در خونه چی؟ مامانم همیشه قفل میکنه
  • –          حالا امتحانش کن
  • –          امیر علی در را باز کرد  پیرزن خندید و گفت ببین چه چوری رفته که درم قفل نکرده تمام تلاشم را کردم که آرامشم را حفظ کنم
  • به امیر علی گفتم  الان میام دنبالت و به پیرزن گفتم لطفا شما مواظبش باشید
  • –           ننه منکه خواب ندارم ولی از من به تو گفتن ، برات دردسر میشه ها
  • نه ایشالا مشکلی پیش نیاد و به امیر علی گفتم الان میام در خونتون

مانتو را پوشیدم و کوروش را صدا کردم با دیدن من گفت کجا؟ چی شده؟

 چیزی نشده من یه دقیقه میرم پایین، الان برمیگردم

 یادداشتی آماده کردم و با ذکر شماره و آدرس،گفتم  که امیر علی نزد من است یادداشت را امیر علی در خانه گذاشت و با من بیرون آمد

 وقتی وارد آپارتمان شدیم کوروش که بیدار شده  بود تعجب کرد و من سر بسته توضیح دادم  دو ساعت بعد سپهر هم برخاست و سه تایی با هم صبحانه خوردیم  امیرعلی و سپهر بازی میکردند اما دلشوره امیر علی کاملا واضح بود نهار را روی میز میچیدم که زنگ خانه را زدند  در را که باز کردم زنی شکسته با چشمانی سرخ و بینی بادکرده روبرویم ایستاده بود ، بی‌اختیار  خودش را در آغوشم انداخت و گریست امیرعلی و سپهر بیرون دویدند

 زن، امیر علی را در آغوش گرفت و او را بوسید برای نهار تعارفشان کردم و زن پذیرفت  من چیزی نپرسیده بودم ولی خودش لب به سخن گشود و آرام گفت امروز قرار بود بابای امیر علی رو اعدام کنند هردو سکوت کردیم و چشمهای نگران و پرسشگرم روی صورتش دوخته شد

 ادامه داد تو دعوا با صاحب کارش ، هولش داده بود و مرده بود همه انرژیم را جمع کردم و با زور پرسیدم  چی شد؟

  • لحظه آخر رضایت دادند ولی باید دیه پرداخت کنیم.
  • نفس راحتی کشیدم روی صندلی ولو شدم و گفتم خب خدا رو شکر
  • –          زن گفت اره خدا رو شکر ، خدا میدونه تو این یه سال گذشته چی کشیدم. حالا چطور باید پول دیه رو جور کنم؟

نا خود آگاه ذهنم به سمت پیرزن و قضاوت صبح او کشیده شد و زیر لب گفتم: جور میشه ، جورش میکنیم

ابهام

2 thoughts on “ابهام

  • 2023-06-21 at 13:30
    Permalink

    اکرم جان حالو و هوای داستانت خیلی دلچسب و گیرا بود و آدم را تا ته قصه می‌کشاند. و استفاده از پیرزن و قضاوت‌هایی که آدم‌ها درباره‌ی هم دارندخوب نوشتی. در کل عالی بود.

    Reply
    • 2023-06-27 at 12:42
      Permalink

      خمریم جان از شما ممنونم به خاطر نظارت کاربردیت و همینطور وقتی که برای سر زدن به سایت میذاری

      Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *