زیر درخت کنار مسجد نشسته  بودم و خواهر و برادرهایم در حیاط مسجد بازی میکردند و دور هم میدویدند مانده بودم چطور بدون اینکه غذایی خورده باشیم نیروی راه رفتن دارند سه روز بود که هیچ غذای حسابی نخورده بودیم خصوصا مادر ، پدر و من

 من سیزده سالم بود و شش برادر و خواهر قد و نیم قد داشتم قبل از اینکه هردو پای پدر بشکند زندگی معمولی داشتیم اما حالا چند سال بود که زندگی آنروی خودش را به ما نشان داده بود مادرم هم به تنهایی از پس مخارج زندگی بر نمی آمد  چند روزی بود که مادر و پدر به خانه خان رفت و آمد میکردند و مادر میگفت خان قرار است کار سبکی به پدر بدهد که حداقل کمی عایدی داشته باشد اما بعد چند روز حس کردم رفتارهای عجیبی دارند وضعیت خوراکمان بهتر شده و نه تنها بچه ها سیر میشدند حتی من و مادر نیز سیر غذا میخوردیم و مادر در سفر چند ساعته ای که با ملازم خان به شهر داشت برای همه مان لباس نو خریده بود اما با همه اینها هیچ یک خوشحال نبودند

این حالت پدر را میشناختنم وقتی گریه اش میگرفت که  ناتوان باشد حالا هم انگار ناتوان بود سرم را پایین انداختم نمی‌خواستم اشک پدر را ببینم  او را خیلی دوست داشتم اما مادر خوشحالی می‌کرد  نمیدانم چه طور شد که به خانه خان رفتیم غذا و شربت خوردیم و لباس توری سفید تنم کردند و صورت لاغر و زردم را با سرخاب رنگ دادند  با تعجب مادرم را که در طول اتاق خان بالا پایین می‌رفت نگاه میکردم چند باری که صدایش کردم گفت هیچی نگو، داری خوشبخت می‌شی ما هم خوشبخت می‌شیم مادر مرا کنار مردی نشاند که در تمام عمرم یک بار او را دیده بودم همان روزی که زیر درخت مسجد نشسته بودم وقتی وارد حیاط شد با شتاب از روی خاک بلند شدم و لباسم را تکان دادنم با اخم نگاهم کرد و کرد و گفت چند سالته و من گفتم سیزده

مرد چنان اخم کرده بود که انگار روی پلکهایش ابروهایش را دوخته بودند و من در ذهنم نام اخمالو به او دادم چرخی خورد و از مسجد خارج شد همه بچه ها که به خاطر حضور یک غریبه ساکت شده بودند دوباره شروع به دویدن کردند حاالا کنار مردی نشسته بودم که اخمالو صدایش میکردم همه مهمانها پشت به پشت هم تا وسط سالن نشسته بودند و تنها نقطه نگاهشان من و اخمالو بودیم  اخمالو برخاست و دست سرد و کوچک مرا در دستش گرفت و بلند کرد  هرچند دست سردم گرم شده بود   اما خسته شدم خیلی وقت بود که سر پا ایستاده بودیم و منتظر خان بودیم که اجازه جلوس دهد فشاری به دست اخمالو دادم با همان چین بین دو ابرو نگاهم کرد گفتم بشینیم؟ خسته شدم

 انگار که حالت صورتش ثابت مانده باشد جوابم را نداد و روی برگرداند صدای کل کشیدن و صلوات به هم مخلوط شده بود از حجاب نیم بندی که  مادرم گرفت معلوم بود خان در همین نزدیکیهاست پیرمرد گوژپشت که با یاری دوعصا راه می‌آمد خود را بزور به ما رساند مادرم در گوشم می‌خواند که سرم پایین باشد اما من دوست داشتم خان را ببینم و همینطور مرحمتی او را ، نصیب من و اخمالو دو سکه طلا بود که در دستان قلاب شده و کف دست من گذاشت و بعد ما را روی تخت نشاند از پشت تور قرمزی که روی سرم بود دنیا را سرختر می‌دیدم و خوشحال بودم که حالا می‌توانستم بنشینم  سعی کردم دستم را از دست اخمالو بیرون بکشم  خشمگین نگاهم کرد و گفت  آروم بگیر، مگه بهت نگفتند منبعد من صاحبتم

صورت کوچکم سمتش برگشت  گونه های رنگ شده ام از ترس بی رنگ شد و با لکنت گفتم  یعنی بعد این شما بابای منید ؟

اخمالو کامل سمت من برگشت و این برای اولین بار بود صورت او را کامل می‌دیدم پره های بینی‌اش که نیمی از صورتش را گرفته بود می‌لرزید و خطوط عمیق روی پیشانیش بود  کمتر از یک ثانیه طول کشید که دست سنگینش روی صورتم نشست و صدای جیغ کوتاه و آه مهمانها آمد  مادرم به سرعت سمتمان آمد چیزی در گوش اخمالو گفت و دست مرا کشید و به اتاق کناری برد خون بینی‌ام بند نمی‌آمد و لباس توری سفید لک شده بود مادرم سعی می‌کرد خون را مهار کند سلیمه خاتون داخل آمد و پارچه نیمداری به مادر داد  خون که بند آمد مادر روبرویم نشست و گفت خوب گوش کن ببین چی میگم دختر: اگر تو عروس خان نشی ، پدرت ، برادرت و خواهر برادرهات ممکنه از گرسنگی بمیرن

ما مجبور بودیم تو رو بدیم به خان که جون بچه های دیگه رو نگه داریم اگر کبری و لیلا رو دوست داری اگر پدر و برادرت رو میخوای ، عروس خان بشو ، بساز باش و براش بچه بیار

حالا هم زود بیا و یه جوری از دل خان در بیار این بچگیتو

اشکم قطره قطره روی صورتم می‌چکید و سیاهی چشمانم را پایین می آورد چطور میشد با اخمالو زندگی کرد کنارش خوابید و برایش بچه آورد من هنوز خودم بچه بودم

دلم می‌خواست چیزی بگویم اما نمی‌توانستم به امشب و شبهای دیگری می اندیشیدم که در سفره مان چیزی برای خوردن هست، صورت و بینیم هنوز گزگز می‌کرد مادر دستم را گرفت و گفت زودتر بریم تا خان پست نزده

 وقتی کنارش نشستم بدنم مثل بید می‌لرزید زیر چشمی صورتش را نگاه کردم صورت سیاهش رو به سرخی بود و پره های بینی اش  هنوز می‌لرزید دستهایم دوباره سرد شده بود اسماعیل هیچ بچه‌ای نداشت قرار بود برایش بچه ای بیاورم به قیمت جان لیلا جان کبری ، منکه هنوز خودم بچه بودم و اصلا نمی‌دانستم چطور باید برایش بچه بیاورم در مجلس شیرینی می‌گرداندند خواهران و برادرانم دور سلیمه برای گرفتن شیرینی ولوله می‌کردند چقدردوست داشتم شیرینی بخورم گرسنه ام بود سردم بود هرسه زن اسماعیل دور و برش می‌چرخیدند و خوش خدمتی می‌کردند اما اسماعیل هنوز پره های بینی اش می‌لرزید بعض درون سینه ام به بزرگی دنیا بود من این مرد را نمیخواستم 

صورت نگران مادرم را نگاه کردم گونه های زیبایی که گرسنگی آنها را از بین برده بود بی اختیار دستم در دست بزرگی لغزید که کنارش افتاده بود  از گوشه چشمش نگاهی کرد  و چند دقیقه بعد دست سرد و لرزانم را در دستش فشرد هیچ تصوری از شوهر  و بچه نداشتم اما به قیمت جانم نمی‌گذاشتم کبری یا لیلا طوری شوند. من باید خانواده ام را از فقر نجات میدادم حتی به قیمت جان و آینده ام

خانزاده  بر خلاف تصورم ، مهربان بود دیگر از زمختی صورت و پهنای دستانش نمی‌ترسیدم حتی خود خان هم مهربان بود حالا دیگر خانواده ام سر سفره خانی می‌نشستند و پدرم را برای درمان در بیمارستان شهر بستری کرده بودند چند ماهی گذشته بود و پاهایم دیگر  وزنم را تحمل نمی‌کرد شکمم بیش از اندازه بزرگ شده بود دکتر هم سفارش کرده‌بود که راه بروم اسماعیل هر سه زنش را پس فرستاده بود.  می‌گفت از دنیا فقط یک زن و چند بچه می‌خواهم سه زن را می‌خواهم چکار؟

 خانواده ام به خانه اربابی کوچ کرده بودند و مادرم دورم می‌پلکید خان و خانزاده در پوستشان جا نمی‌شدند به نظر می‌رسید چند نفس در جان من حیات گرفته بودند  انگار خدا می‌خواست همه چشم انتظاری ارباب را یکجا روا کند به قیمت جان لیلا، به قیمت جان کبری

قیمت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *