چراغها را من خاموش میکنم در اوایل دهه 80 به عنوان هدیه تولد دستم رسید نه تنها این کتاب بلکه مجموعه ای از کتابها، از نویسندگان ایرانی دریافت کردم همه دوستانم دور هم جمع شده بودند و تصمیم گرفته بودند بهترین هدیه ای را میشود به کسی داد به من دهند هرچه نباشد من عشق کتاب بودم
بعد از دریافت هدیه خیلی زود کتابها را شروع کردم چراغها را من خاموش میکنم اولین کتاب مجموعه هدایا ی من بود من نویسنده کتاب را نمیشناختم و هیچ کتابی از ایشان نخوانده بودم
کتاب در مورد زنی است ایرانی ارمنی به نام کلاریس که به اتفاق خانواده خود در خانه های سازمانی آبادان زندگی میکند کلاریس ، قهرمان قصه، زندگی آرام و بیهیجانی دارد تمام وقت او صرف مراقبت و نگهداری از همسر و فزرندانش میشود او سه فرزند دارد و تنها دغدغه او غیر از کارهای روزمره خانه مثل خرید ، خیاطی و …جلب رضایت و تعامل با مادر سختگیر و خواهرش میباشد اما حضور یک همسایه جدید در کنار خانه آنها معادلات درونی کلاریس را برهم میزند امیل ، دخترش و مادر امیل به همسایگی منزل کلاریس کوچ میکنند
و از جای که کلاریس رسم همسایگی را خوب میداند با این خانواده نیز صمیمی میشود و در خیالات خود با امیل روابط عاشقانهای شروع میکند این داستان که از زبان کلاریس روایت میشود قصه جدال درونی کلاریس ، در مواجه با سردی روابط با همسر، روزمرگی های زندگی و مردی به نام امیل پیش میرود
امیل کسی است که کلاریس خیال میکند اگر در زندگی اش چنین مردی بود هیچگاه خسته و دلزده نمیشد
داستان در کنار روایت دلزدگی های روزمره یک زن خانه دار ، که هیچ کس جز خودش حساسیت آنرا درک نمیکند گریزی میزند به وضعیت سیاسی و تفکرات مردم در آن دوران
اطلاعات کتاب
نام کتاب: چراغها را من خاموش میکنم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر: نشر مرکز
سال انتشار:1380
این کتاب در سال 2012 در انگلستان ترجمه و چاپ شد
و در سال2006 در فرانسه منتشر گردید مجموعه کتابهای خانم پیرزاد توسط ایشان به زبان فرانسه برگردانده شده است
جوایز
این کتاب در سال 1380 برنده جوایز متعددی از جمله
جایزه ادبی یلدا
جایزه بهترین رمان سال بنیاد گلشیری
جایزه کتاب سال
شد
روشهای تهیه کتاب
این کتاب را میتوان از کتابفروشی تهیه کرد و یا نسخه صوتی و الکترونیک آن را از اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو و سایر اپلیکیشن های کتابخوان تهیه کرد
این کتاب با صدای دلنشین خانم شبنم مقدمی صوتی شده است
بریده ای از کتاب
: «پرده را کشیدم و دوباره رفتم کنار آرتوش نشستم. «سیمونیان را میشناسی؟» گفت: «امیل سیمونیان؟» از زیر یکی از تشکچههای راحتی لنگه جوراب چرکی را کشیدم. مال آرمن بود. «اسم کوچکش را نمیدانم.» بعد یادم افتاد که شاید هم خودش باشد. «اسم دخترش امیلی است.» روزنامه ورق خورد. «از مسجد سلیمان منتقل شده قسمت ما. زنش مرده. با مادر و دخترش زندگی میکند. بعد از گارنیک چشممان به این یکی روشن.» به روزنامه نگاه کردم، منتظر که حرفش را ادامه بدهد. خبری که نشد لنگه جوراب به دست رفتم توی راحتی چرم سبز، کنار پنجره نشستم. چند لحظه بعد به صدای یکنواخت کولرها گوش دادم…
چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم .توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتما تا یکی دوسال دیگر دو قلوها هم از وظیفهی قصهگویی هر شب معافم میکردند. مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت میکنم که به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِ ایرادگیر ذهنم پرسید ((چه کارهایی؟)) در اتاق نشینمن را باز کردم و جواب دادم نمیدانم و دلم گرفت …
بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم
بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم
یاد پدرم افتادم که میگفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیدهات را که میپرسند، نظرت را نمیخواهند، میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بی فایده است.