زیر درخت کنار مسجد نشسته بودم و خواهر و برادرهایم در حیاط مسجد بازی میکردند و دور هم میدویدند مانده بودم چطور بدون اینکه غذایی خورده باشیم نیروی راه رفتن دارند سه روز بود که هیچ غذای حسابی نخورده بودیم
ابهام
یک ماهی میشدکه پاییز آمده و خود را مهمان شهرمان کرده بود سر و صدای بیرون ازخانه بیدارم کرد و در رختخواب غلت میخوردم برخاستم و از تراس کوچه را نگاه کردم پیرزن همسایه که زنی متمول و تنها بود
تقدیر
عکس کهنه و پوسیده را درنور گرفت ورق کاهی جلوی چشمانش به رقص آمده بود تکانهای شدید دستش هوا را شکاف میداد انگار لرزش مچ به همه دست و بدنش سرایت کرده بود دستش را روی میز گذاشت عکس کاهی
اعدام
بیرمق بود هر لحظه به خودش نهیب میزد بس کن پسر ، خودتو نباز اما انگار نمیتوانست قدم از قدم بردارد دمپاییهای کهنه قهوه ای به پایش بزرگ میزد و بلوز و شلوار طوسی گلدارش به تنش زار میزد همیشه
مادربزرگ
به دسرهایش مشهور بود و به عشقش به سیاهی قرمه سبزی این خورش را با رنگ دیگری دوست نداشت ، همیشه خورشت را از شب قبل بار میگذاشت انهم روی چراغ والر و خورشت آرام آرام یک شبانه روز میپخت
پرواز
درست در لحظه ای که داشتم عکس میگرفتم بمب منفجر شد عکس چاپ شد حتی روزنامهها هم آنرا چاپ کردند . نمیدانم چه چیز قشنگ و خاصی در این عکس بود هیچ وقت عکس را نگاه نکردم و هیچ وقت
آشنا
در دلم گفتم چقدر آشناست صورتش را با چادر پوشانده بود و خیلی حرف نمیزد از دماغی که از چادر بیرون بود حس کردم قبلا او را دیده ام، اما کجا نمیدانم .اندام ترکه ای و نازکش را زیر چادر
بهار عربی
صدای همهمه و پچ پچ همسایه ها خواب را بر او حرام کرد به پهلوی چپ خزید و پیراهن نیمدارش که حالا بالای کمر جمع شده بود پایین کشید و لحاف سنگین راروی خود مرتب کرد هرچند ملحفه های لحاف
مهمان
با صدای شکسته شدن شیشه از خواب پریدم آفتاب خودش را تا وسط اتاق خواب کشیده بود و گرد روی آینه را طلایی کرده بود خیال کردم زلزله بوده اما همه چیز سر جایش بود حتی حباب لاغر وسط سقف
شوخی….
از صبح که از خواب بیدار شده بود دنیا دور سرش میچرخید هیچ حس و حال نداشت یکهفته ای بود که هر چه میخورد بالا میآورد قهوه تلخی نوشید و سیگارش را توی بالکن به هوا فرستاد این هفته پایش