چشمش به صفحه سیاه شده گوشی خیره مانده بود صفحه را روشن کرد و دوباره پیام را خواند هیچ سر در نمیآورد حتما این یک شوخی بود لرزان شماره اش را گرفت آرزو میکرد صدای زیبا و طنازش دوباره در
معجزه
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی، پاهای لاغرم از دهانه گشاد شورتک کهنه ام آویزان است مستاصل ایستاده و لنگه در را بروی صاحبخانهام بسته نگه داشتهام بیشتر همسایه ها از طبقات بالا و پایین روی راه پله جمع شده
هراس
آرزو در یک خانواده خوب ، در یک شهر خوب و در یک کشور خوب بدنیا آمده بود اما او قدر هیچ چیز را نمیدانست. مثلا قدر همین موهبتهایی که خدا به او داده بود. نمیتوانست بفهمد وقتی مرد همسایه،