در دلم گفتم چقدر آشناست صورتش را با چادر پوشانده بود و خیلی حرف نمیزد از دماغی که از چادر بیرون بود حس کردم قبلا او را دیده ام، اما کجا نمیدانم .اندام ترکه ای و نازکش را زیر چادر
بهار عربی
صدای همهمه و پچ پچ همسایه ها خواب را بر او حرام کرد به پهلوی چپ خزید و پیراهن نیمدارش که حالا بالای کمر جمع شده بود پایین کشید و لحاف سنگین راروی خود مرتب کرد هرچند ملحفه های لحاف
غافلگیری
نمیتوانم تشخیص دهم که این زنگ خانه است یا زنگ موبایل ، شاید اصلا زنگ ساعت باشد که میخواهد هر طور شده من را از رختخواب بیرون بکشد اصلا بیخیال هرچیزی که میخواهد باشد ، من به تختم سفت چسبیده
غفلت
پاهایم تا همین یکماه پیش همراهان خوبی برای من بودند. از بس پیاده روی میکردم. پایه ثابت همه پیاده روی ها یم سمیه بود قبل از اینکه با سمیه آشنا شوم ورزشکار بودم دان یک کاراته را داشتم و همیشه
6 دلیلی که از نوشتن میترسیم و راهکارهای آن
درس ، دانشگاه ، محل کار و مسئولیتهای خانه به هر حال هربار برای نوشتن بهانه ای جور میشد، شاید به ندرت دستم را به قلم میسپردم و چیزی روی صفحه کاغذ نقش میبست که هیچ وقت دایمی نبود با