آرزو در یک خانواده خوب ، در یک شهر خوب و در یک کشور خوب بدنیا آمده بود اما او قدر هیچ چیز را نمی‌دانست.

مثلا قدر همین موهبتهایی که خدا به او داده بود. نمی‌توانست بفهمد وقتی مرد همسایه، سر دخترش را با داس میبرد یعنی چه ؟ اصلا شاید این به صلاح رومینا بود که با داس سلاخی شود.

از آن پس تا می‌خواست تکان بخورد پدرش میگفت می‌خواهی تو هم بروی پیش رومینا، اتفاقا داس را هم تازه تیز کرده ام .

آرزونمی‎فهمید چرا پدر فقط او را تربیت می‌کرد و صلاح او را میخواست مثلا با قاسم که هرشب مست و لایعقل به خانه می‌امد کاری نداشت یا داوود که به خاطر زنبارگی اش دختر عمو رویا راطلاق داده بود یا آن یکی پسرش که سر مونا را بیخ تا بیخ برید.

حالا چند وقتی است خواب ازچشمش رخت بسته، شبها از پدر و داوود می‌ترسد که مبادا سرم او هم مثل سر مونا و رومینا شود و روزها از ترس گشت،

 به تازگی عشقی در دلش جوانه زده بود وای اگر داوود و قاسم می‌فهمیدند.

هراس
برچسب گذاری شده در:     

12 نظر در مورد “هراس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *