زیر درخت کنار مسجد نشسته بودم و خواهر و برادرهایم در حیاط مسجد بازی میکردند و دور هم میدویدند مانده بودم چطور بدون اینکه غذایی خورده باشیم نیروی راه رفتن دارند سه روز بود که هیچ غذای حسابی نخورده بودیم
ابهام
یک ماهی میشدکه پاییز آمده و خود را مهمان شهرمان کرده بود سر و صدای بیرون ازخانه بیدارم کرد و در رختخواب غلت میخوردم برخاستم و از تراس کوچه را نگاه کردم پیرزن همسایه که زنی متمول و تنها بود
آشنا
در دلم گفتم چقدر آشناست صورتش را با چادر پوشانده بود و خیلی حرف نمیزد از دماغی که از چادر بیرون بود حس کردم قبلا او را دیده ام، اما کجا نمیدانم .اندام ترکه ای و نازکش را زیر چادر
مشکلات یافتن ایده و 5 روش برای دستیابی به آن
به قولی، قلم در دست میگیرم و روی کاغذ سفید مکث میکنم، میخواهم بنویسم، اما در چه موردی نمیدانم. این مشکلی است که هر از چند گاه گریبان مرا میگیرد. معمولا برای فرار از این موقعیت، راهکارهایی دارم که برای