در دلم گفتم چقدر آشناست

 صورتش را با چادر پوشانده بود و خیلی حرف نمی‌زد از دماغی که از چادر بیرون بود حس کردم قبلا او را دیده ام، اما کجا نمی‌دانم .اندام ترکه ای و نازکش را زیر چادر پوشانده بود آقای زمانی چند باری از او کارش را پرسید اما دختر چیزی نمی‌گفت  با منصور شانه به شانه هم ایستاده بودیم و حلقه های مختلف را امتحان می‌کردیم زن چند لحظه ای از در خارج شد و جلوی ویترین ایستاد منصور سلقمه ای زد و گفت زود باش انتخاب کن این خانم معطل ماست؟

  • وا، مثل اینکه دارم حلقه انتخاب میکنم

تازه با منصور نامزد کرده بودیم و می‌خواستم حلقه ای سبک برای روز عقدم بخرم آنهم قسطی از آقای زمانی که شوهر عمه منصور می‌شد .

بالاخره حلقه را انتخاب کردیم آقای زمانی همانطور که دعایمان می‌کرد حلقه ها را در جعبه زیبایی گذاشت و راهی‌مان کرد، خروجمان با ورود زن چادری مواجه شد. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که صدای شلیک در فضا پیچید.

منصور راهش را کج کرد و سمت طلافروشی دوید. دزد ناشی پسر بچه‌ همسایه بود که به خاطر چند گرم طلا به مغز آقای زمانی شلیک کرده بود.

آشنا
برچسب گذاری شده در:         

2 نظر در مورد “آشنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *