مادربزرگ

مادربزرگ

به دسرهایش مشهور بود و به عشقش به سیاهی قرمه سبزی این خورش را با رنگ دیگری دوست نداشت ، همیشه خورشت را از شب قبل بار می‌گذاشت انهم روی چراغ والر و خورشت آرام آرام یک شبانه روز می‌پخت

پرواز

پرواز

درست در لحظه ای که داشتم عکس می‌گرفتم بمب منفجر شد  عکس چاپ شد حتی روزنامه‌ها هم آنرا چاپ کردند . نمی‌دانم چه چیز قشنگ و خاصی در این عکس بود  هیچ وقت عکس را نگاه نکردم و هیچ وقت

آشنا

آشنا

در دلم گفتم چقدر آشناست  صورتش را با چادر پوشانده بود و خیلی حرف نمی‌زد از دماغی که از چادر بیرون بود حس کردم قبلا او را دیده ام، اما کجا نمی‌دانم .اندام ترکه ای و نازکش را زیر چادر

بهار عربی

بهار عربی

صدای همهمه و پچ پچ  همسایه ها خواب را بر او حرام کرد به پهلوی چپ خزید و پیراهن نیمدارش که حالا بالای کمر جمع شده بود پایین کشید و لحاف سنگین راروی خود مرتب کرد هرچند ملحفه های لحاف

غافلگیری

غافلگیری

 نمی‌توانم تشخیص دهم که این زنگ خانه است یا زنگ موبایل ، شاید اصلا زنگ ساعت باشد که می‌خواهد هر طور شده من را از رختخواب بیرون بکشد اصلا بیخیال هرچیزی که می‌خواهد باشد ، من به تختم سفت چسبیده

غفلت

غفلت

پاهایم تا همین یکماه پیش همراهان خوبی برای من بودند. از بس پیاده روی میکردم.  پایه ثابت همه پیاده روی ها یم سمیه بود قبل از اینکه با سمیه آشنا شوم ورزشکار بودم دان یک کاراته را داشتم و همیشه